آرامش ابدی در لاله‌زار

آرامش ابدی در لاله‌زار

روایت یدالله آقاعباسی از آغاز آشنایی‌اش با همایون صنعتی زاده تا سفر ابدی آن زنده یاد

دکتر یدالله آقا عباسی برای کمتر کسی ناشناخته است، به خاطر، تئاتر، ترجمه، تدریس و دیگر فعالیت‌های فرهنگی‌اش نظیر نشر کتاب. زنده یاد همایون صنعتی هم که برای خیلی از اهالی فرهنگ، ادب، اقتصاد و تولید در کشور در دهه‌های اخیر چهره‌ای آشنا است. طرفه آنکه این دو چهره در 2 حوزه فرهنگی: کتاب و تئاتر با هم چهره به چهره شده‌اند و ماحصل این دیدارها نیز باز هم به نشر کتاب انجامیده است و ایجاد امکانی برای تولید مستمر تئاتر

 

تصمیم داشتم روایت دیدارهای این 2 نفر را از طریق گفت‌و‌گو با استاد آقا عباسی پی‌بگیرم، به همین دلیل موضوع را با ایشان درمیان گذاشتم و به همین منظور قراری؛ سر قرار که حاضر شدم، آقای آقاعباسی کار مرا را راحت کرده بود، شب قبلش نشسته بود و روایت خودش از همایون صنعتی زاده را از زمان آشنایی تا لحظه خاک سپاری آن زنده یاد مکتوب کرده بود. اگر چه قرارمان بی گفت و گو هم نگذشت که روایت آن را در فرصتی دیگر تقدیم خواهم کرد؛ عجالتا آنچه در ادامه می‌خوانید، روایت مکتوب آقا عباسی از زنده یاد صنعتی زاده است.  
 آشنایی نزدیک من با همایون صنعتی به حدود بیست سال قبل بازمی‌گردد
  من البته از دور آقای صنعتی را می‌شناختم. ماجرای نشر فرانکلین را می‌دانستم. مطلب آل احمد را در بدگویی از او خوانده بودم و از دور تصوراتی داشتم. آشنایی نزدیکم به نزدیک بیست سال پیش برمی‌گردد که مدیریت چاپ و نشر دانشگاه کرمان را برعهده گرفتم، در آن‌جا بود که با کتاب «ایران در شرق باستان» با ترجمۀ آقای صنعتی آشنا شدم که بلاتکلیف مانده بود. کتاب گویا با واسطۀ آقای دقاقی معاون کتابخانه و به همت آقای هاشمی‌نژاد به جریان افتاده بود. دوره‌ای بود که ‌آقای دقاقی خیلی به صنعتی نزدیک شده بود و از این طریق او به مرکز نشر رفته و بر سر شوق آمده بود که برای انتشارات دانشگاه کاری بکند. در همین مسیر تعدادی کتاب را برای ترجمه پیشنهاد کرده بود. بعضی از آن‌ها را به بخش‌ها و دانشکده‌ها از جمله دانشکده ریاضی- سپرده بودند که تقریبا هیچ‌کدام به سرانجام نرسیدند. 
کتابی از کتاب‌های ابوریحان بیرونی را برای ترجمه از عربی به فارسی به آقای اذکایی  پژوهشگر دانشمند همدانی سپرده بود و پیش پرداختی از پول خود نیز برای این کار به او پرداخته بود که در آن زمان مبلغ هفتگی بود و خودش هم برای این‌کار با او قراردادی بسته بود آن پژوهشگر ارجمند هرگزبه آن قرارداد عمل نکرد و به دعوا و قهر زد و هیچ وساطتی هم – از جمله وساطت ایرج افشار- مشکل را حل نکرد بعدها که من هم با آن بزرگوار صحبت کردم، گفت بروید شکایت کنید! همایون انتظار داشت من این مساله را حل کنم، که چون خودش قرار داد بسته بود و پول را از جیبش پرداخته بود، کاری از دانشگاه برنمی‌آمد، صنعتی درگذشت و کار البته بر ذمه‌ی آن آقا ماند تا بدانیم در همه‌ی قشرها همه‌جور آدمی هست.
کتاب ایران در شرق باستان را هم خودش در همان راستا ترجمه کرده بود و خودش پیشنهاد کرده بود که به طور مشترک آن را با «پژوهشگاه علوم انسانی» در تهران به چاپ برسانند. آن‌ها البته استقبال کرده بودند و کتاب را به خانم دکتری در آن‌جا برای ویراستاری سپرده بودند و کار کتاب کمی به درازا کشیده بود و در این گیرودار با رییس وقت انتشارات آن‌جا بحثش شده بود و کتاب در آن‌جا گیر کرده بود، کار البته از بحث گذشته و به دعوا هم رسیده بود. به من که زنگ زد گفت این «وقیح» کتاب را نگه داشته! گویا فقیه نامی بود. 

 او به تمام معنا ناشری فرهنگی بود
من هم‌چنان که به رتق و فتق کتاب‌ها برای فرستادن به چاپخانه‌ها مشغول بودم، گوشۀ چشمی به این کتاب هم داشتم که چه طور آن را به سامان برسانم. دعوت کرد به خانه‌اش رفتم. پرشور سخن می‌گفت. بعضی از کتاب‌ها را برایم می‌آورد و نشان می‌داد و از طرح‌هایی که برای تولید کتاب ارزان داشت، سخن می‌گفت. قبلا کتاب‌های جیبی را با تیراژ بسیار بالا و بهای بسیار پایین منتشر کرده بود. می‌گفت باید جعبه‌هایی درست کنیم و آن‌ها را بین فروشگاه‌ها و دکه‌ها پخش کنیم و کتاب‌های ارزان را بین مردم ببریم و هر روز موجودی را کنترل و تکمیل کنیم. چه آرزوهایی! امروز کتاب را به چندین برابر هزینه قیمت می‌گذارند که پخشی و کتاب‌فروش‌ها سود ببرند، آن‌هم با تیراژی خجالت‌بار! او به تمام معنا ناشری فرهنگی بود و تمام عمر برای گسترش دانش و فرهنگ کوشید. در زمانی که بروبیایی داشت کتاب را به کالای فرهنگ پرسودی تبدیل کرد که برای همه – از ناشر و چاپخانه و پخش تا خواننده – صرفه‌ی اقتصادی داشت. انتخاب بهترین و ضروری‌ترین عنوان‌ها که آن‌ها را با تیراژ بالا و قیمت کم  منتشر می‌کرد. چیزی که امروز- جز در مواردی اندک از کتاب‌های پرفروش یا درسی- در افسانه‌ها باید جست. 
گفتم کار کتاب را برعهده‌ی من بگذارید و خودتان دیگر دخالت نکنید. پذیرفت با پژوهشگاه که تماس گرفتم، مدیر انتشارات تغییر کرده بود قرار ملاقاتی گذاشتم و با آقای هاشمی به تهران رفتیم و با مدیر و ویراستار گفت‌وگو کردیم و به رغم گله‌گزا ری‌ها به تفاهم رسیدیم و کتاب به بهترین نحو چاپ شد. این آغازی بود برهمکاری ما و ما پس از آن کتاب‌های متعددی از آقای صنعتی را چاپ کردیم. مثل علم در ایران و شرق باستان که با «قطره» مشترک در آوردیم و تاریخ نجوم در چین و ریاضیات و نجوم در چین ( که بخش ریاضی آن را به زنده‌یاد پرویز شهریاری سپرد و او ترجمه کرد) و معماری گاهشماری زردشتیان. 
زمستان‌ها می‌رفت بندرعباس و آن‌جا با خودش خلوت می‌کرد و کار می‌کرد یک‌بار از همان‌جا زنگ زد و گفت دارم برای شما ترجمه می‌کنم. گفتم خیلی هم خوب! گفت قراردادش را بفرست! بدون این‌که چیزی را د یده باشم قراردادی برایش فرستادم. کتاب هنر ایران بود از آغاز تا عصر اسکندر که نوشته بود. اسکندر گجسته! کتاب را فرستاد و خواهش کرد که خودت ویراستاری‌اش کن. تعطیلات نوروزی آن سال را بر سر این کار گذاشتم. بخش‌هایی هم بود که ترجمه نکرده بود که ترجمه کردم. وقتی برگشت و کار را دید، گفت با هم کار کنیم. جلد دوم کتاب را که هنر ایران در دوره‌ی ساسانی بود به من داد برای ترجمه. کتاب‌ها قبلا ترجمه و منتشر شده بود که نه او می‌دانست و نه من. چون او کار کرده بود، من اصلا بررسی نکردم. ترجمه را که دید یادداشت محبت‌آمیزی نوشت. قرار شد دو تا کتاب را با هم چاپ کنیم. آن وقت بود که فهمیدم کتاب‌ها قبلا چاپ شده و چون پای خودم هم در میان بود، چاپ آن‌ها در دانشگاه اصلا مورد نداشت. با او قرارداد بسته بودم، اما با کمال گشاده‌رویی پذیرفت. در عین شروشور منطق داشت. کتاب‌ها متعلق به مجموعه‌ای به نام «هنر بشریت» بودند و او یک جلد دیگر هم داشت که هنر بیزانس بود، آن‌را هم به من سپرد که پس از درگذشتش ترجمه کردیم. هر سه جلد کتاب هنوز مانده است. معتقد بود که آن‌ترجمه‌ها و چاپ قدیمی است و امروز می‌توان بهتر کار کرد. خیلی هم تلاش کرد، ولی  نتوانست جایی برای چاپ کتاب‌ها پیدا کند. 
نظرش این بود که با ناشر اصلی تماس بگیرد و اصل عکس‌ها را برای چاپ بگیرد. امروز البته این کار دلیلی ندارد. 

 همایون به شدت عاشق ایران بود
همایون به شدت عاشق ایران بود. کتاب ایران در شرق  باستان که در آمده بود، پیشنهاد می‌کرد که آن‌را قسطی به دانشجویان بفروشیم قیمت کتاب که در قطع رحلی و با جلد سخت و مصور بود، ده هزار تومان بود. فکر می‌کرد همه باید گذشتۀ پرافتخار ایران را بدانند. در مورد تخت جمشید قبلا کتاب دیگری با قطعی بزرگ و عجیب چاپ کرده بود که آن‌را با افتخار  به من نشان داد. حوزۀ مطالعه او – حداقل در چند سالی که من با او سروکار داشتم- ایران و نجوم قدیم ایران بود. در نجوم قدیم بس که مطالعه کرده بود، یک پا صاحب نظر شده بود. هر وقت  با او می‌نشستی، صحبت را به آخرین چیزی می‌کشاند که کشف کرده بود. ذهن جست‌وجوگر او همواره در حال پرسش بود. این ویژگی صنعتی بزرگ هم بود. او در سفر خود به اسلامبول چیزهایی مثل پمپ آب و دوچرخه دیده بود و پس از بازگشت با سعی و خطا کوشیده بود،  پمپ آب بسازد.  بارها شنیده‌‌ایم که همایون مغز اقتصادی داشت. این اشتهار به مغز اقتصادی داشتن به گمان من توصیف گویایی نیست. همایون ذهن تیزی داشت و خلاق بود. هم مساله را تشخیص می‌داد و هم  برای حل آن می‌کوشید. فرقی نمی‌کرد که مساله اقتصادی باشد یا اجتماعی یا فرهنگی، تقلیل این شخصیت از این نظر  به نظرم درست نیست. نتایج البته به اقتصاد و پول هم می‌انجامید، اما این همۀ ماجرا نیست. خودش گفت می‌توانستم کشتی کشتی کاغذ بیاورم و بفروشم،  ولی نکردم. اول به فکر پول نبود. مثلا فکر کرده بود که تفاله‌های گل دیگ نیچه‌ها را به قالب بزنند و خشک کنند و آن‌ها را در شومینه بسوزانند که هم سوخت است و هم بوی خوش می‌دهد می‌گفت اروپایی‌ها برای چنین چیزی پول می‌دهند و پول آخرین مرحله بود که یا می‌شد یا نمی‌شد. 

 چرا فکری برای این سالن ما نمی‌کنی؟
وقتی به من پیشنهاد تاسیس تئاتر شهر را در محل فعلی «یادگاران» و در تالاری که هنوز بازسازی نشده داد، ابداً راجع به پول صحبت نکرد. اولین جملۀ او، وقتی وارد محوطه شدیم این بود. من می‌دونم تئاتر چه قدرتی داره بیا این‌جا را یک تئاتر دایمی بکن.» یک دستش به عصا بود و با یک دستش بازوی مرا گرفت و ایستاند و این جمله را مثل وردی زمزمه کرد. از همان جا بود که طلسم شدم و اسیر بی‌جیره و مواجب یادگاران که تا حالا نزدیک به ده سالی طول کشیده. بلد بود آدم‌ها را اسیر کند. او البته به این نرمی نمی‌گفت. در همین مورد اول تلفنی زد و گفت: «سلام، همایون صنعتی»، عادت داشت که حدس زدن را برعهده‌ی طرف مقابل نگذارد. صنعتی زاده هم نمی‌گفت. یک‌بار به من گفت همایون صنعتی کافی است، یعنی چه صنعتی‌زاده! جمله‌ی بعدی‌اش این بود «چرا فکری برای این سالن ما نمی‌کنی؟»  عتابی‌ شیرین در بیان او بود که آدم را خلع سلاح می‌کرد. گفتم چه سالنی آقای صنعتی؟ آن وقت توضیح داد و قرار بازدید گذاشتیم و باقی قضایا. 
اسم یادگاران را بعدها گذاشتم، وقتی که او دیگر نبود. اول تک منظورۀ تئاتر گرفتیم و گذاشتم موسسۀ فرهنگی و هنری  حاج اکبر صنعتی. خانم مطلوب که کارهای ثبتی را می‌کرد، از ادارۀ ثبت زنگ زد که یک کلمه‌ی دیگر هم می‌خواهند، بداهتا یادگاران به ذهنم رسید، گفتم بنویسید« یادگاران حاج اکبر صنعتی» می‌دانستم که چه قدر شیفتۀ  حاج اکبر بود. وقتی  نمایش نامۀ «رو در روی آفتاب» را دربارۀ زندگی حاج اکبر نوشتم، یک نسخه به او دادم. آن‌جا بود که در مورد حاج اکبر حرف زدیم. خاطرۀ شمع‌ساز را برای من تعریف کرد که او را برای کتک زدن حاج‌اکبر اجیر کرده بودند و رفتاری که با او کرد و من نمایش‌نامه را با همان صحنه شروع کردم. دفتر یادداشت‌های حاج‌اکبر را هم به من داد که بخوانم. من از آن کپی گرفتم و برگرداندم و بعداً  کپی را به آقای نیک‌پور دادم. نمی‌دانم اصل آن کجاست. وقتی موسسۀ چند منظوره گرفتم، دیگر نگذاشتند از اسم قبلی استفاده کنیم. گذاشتیم راه یادگاران همایون صنعتی. باطن خودش بود که نام یادگاران با سربلندی و تاثیر و احترام و البته کار عجین شد.

 اواخر عمر بیشتر به صرافت ترجمه افتاده بود
  اواخر عمر بیشتر به صرافت ترجمه افتاده بود. به نظرم پیشنهاد آقای محمود دقاقی به گفته خود ایشان... هم تاثیر داشته. می‌گفت متن اصلی را می‌خواند و تند می‌نوشت. گفتم چرا این کار را جدی نمی‌گیرد؟ واقعیت هرچه باشد، صنعتی ترجمه را به خاطر ترجمه نمی‌خواست. با ترجمه یاد می‌گرفت مجموعه‌ای از داستان‌های تولستوی را ترجمه کرد. بعد در همان بندرعباس شروع کرد به داستان‌نویسی. وقتی برگشت گفت می‌دانی داستان‌نویس هم شده‌ام؟ داستان کوتاهی  نوشته بود به اسم «علیمردان‌خان» و این اسمی بود که روی یکی از گربه‌های هتل گذاشته بود و رفتار این گربه را در آن داستان توصیف کرده بود. یک نسخه از آن داستان را هم به من داد که لابد هنوز هست. باقی نوشته‌هایش را ندیدم خب البته طبع آزمایی می‌کرد،‌ هم در شعر و هم در داستان.

 سهراب سپهری را برای تحصیل به خارج فرستاده بود
یک‌بار چک حق‌التالیف یکی از کتاب‌هایش را برایش بردم. می‌خواست رسید بنویسد گفتم لازم نیست. گفت هر وقت هر چه به هرکس می‌دهی رسید بگیر! و بعد ماجرای چکی را تعریف کرد که از دربار برای پاداش راه‌اندازی مجدد شرکت خانه‌سازی خزر برایش فرستاده بودند. چک را پس برده بود و به رغم تکدر وزیر دربار رسید گرفته بود! بعدها که پس از چند سال زندان کارش به محاکمه کشیده بود، می‌گفت همان رسید نجاتش داده بود. همیشه به مناسبت خاطره‌ای تعریف می‌کرد. یک‌بار از سهراب سپهری گفت که او را برای تحصیل به خارج فرستاده بود و با او شرط کرده بود که هرچه در آن مدت نقاشی کرد را به او بدهد. همین مجموعه حالا در گنجینه موزه‌ی معاصر (صنعتی) کرمان محفوظ است؛ آینده‌ی هنرمند را دید بود. 
یک‌بار از خرید زمینی در شمال می‌گفت که بعد از درگذشتش از جمله دارایی‌هایی بود که برای بنیاد صنعتی گذاشت. گفت صاحب زمینی را خواستم و به او قیمت بالایی پیشنهاد کردم که بلافاصله پذیرفت. بعدها زندگی او را دنبال کردم. همان پول زندگی او و خانواده‌اش را از هم گسیخته بود. موضوع راجع به ظرفیت آدم‌ها بود. گفت ابراهیم گلستان مهمان ما بود، داستان را برایش تعریف کردم. سرسفره بودیم. قاشق را گذاشت و برخاست که باید بروم و این داستان را بنویسم همان سال‌هایی بود که نفت گران شده بود و شاه به پول بادآورده رسیده بود و نمی‌دانست چه طور آن‌را خرج کند. گلستان فیلم اسرار دره‌ی جنی را ساخت که پس از اکران آن را توقیف کردند. نقد غیرمستقیم  رفتار شاه بود و کشوری که معلوم بود به کجا می‌رود. 

 زندگی‌اش بخش‌های خاکستری هم داشت
بارها به این صرافت افتادم که زندگی او را ثبت کنم. هر بار که به او می‌گفتم پاسخش این بود که باید همه چیز را بگویم و نمی‌توانم انگار بخش‌های خاکستری هم داشت که با خود به گور برد. بالاخره یک بار رضایت داد ضبط  صوت کوچکی،  از آن‌ها که قبلا خبرنگاران به کار می‌بردند، خریدم و وعدۀ دیدار گذاشتیم در خانۀ کینگون که همان وقت‌ها خریده بود، خانه را که خریده بود زنگ زد و آدرس داد. رفتم. جاهای مختلف خانه را نشانم داد. آب «بعلیاباد» (بالی آباد)  از وسط آن می‌گذشت با فقط چند تا چنار تناور و روبروی تپه‌ای که به رشته‌ای از کوه‌ها می‌پیوست گفت صبح‌ها می‌روم کوه‌پیمایی! خانه را آن‌طور که می‌گفت با قیمت کمی خریده بود. می‌گفت طرف از آن‌هایی بوده که می‌خواسته بفروشد و برود کرمان زندگی کند. می‌گفت خانه را خانم سرلتی، همسرش،‌خریده بود. می‌گفت بیا همین جا با هم کار می‌کنیم. گفت همین دور و بر و حتی بالاتر جاهایی  هست که می‌توان با پول کمی خرید. آن‌وقت‌ها من بنز  قراضۀ بدون سندی داشتم که به همین دلایل تقریبا مفت خریده بودم و ظاهرش  غلط‌انداز بود. فکر می‌کرد لابد من هم آدم پولداری هستم!

 زندگی همایون با مرگ همسرش به هم ریخت
قرار گفت‌وگوی طولانی را گذاشته بودیم که خانم سرلتی در حادثۀ  تصادف مختصری درگذشت و زندگی همایون به هم ریخت. در مسجد ختم همسرش که برای تسلیت‌گویی رفتم، مرا کنار خود  نشاند و از برنامه‌های آینده گفت. می‌کوشید روحیۀ خود را حفظ کند. اما معلوم بود  که چیزی در او فرو ریخته بود. بلافاصله درگیر کارهایی شد که آن‌ها را به دیگران و به ویژه به همسرش سپرده بود. چنان درگیر کار شد که دیگر حتی حرفش را هم نزدم. بعدها دیدم همین حرف‌ها را با سیروس  علی‌نژاد زده که چاپ کرد. اما البته بازهم چیزهایی را نگفته بود که باید می‌گفت. بخش‌های کار او در سیاست مسکوت است. ماجرای صحبت با شاه در مورد ملی‌گراهای زندانی را به من هم گفته بود. گفت وقتی رسیدم شاه با اتومبیل بیرون می‌آمد و همان جا سوارم کرد، در راه وقتی سعی کردم وساطت کنم، توی همان بیابان ایستاد و گفت پیاده شو! 
خودش هم گاهی رفتار ملوکانه داشت! یک بار از لندن آمده بود و زنگ زد که چند تا کتاب برایت آورده‌ام. عادت داشت به کهنه فروشی‌ها برود و کتاب‌های قدیمی را پیدا کند. می‌گفت یکی از کارهایش در هنر هم همین بود که دنبال کتاب‌های خطی فارسی بوده که در هند به فراوانی پیدا می‌شده. رفتم به دیدارش کلی از وضعیت دوا و درمان انگلیسی  تعریف کرد و از رسیدگی‌های بیمارستانی در آنجا، بعد کتاب‌ها را برایم آورد که  دو تا از آن‌ها را برداشتم که ورانداز کنم برای ترجمه. به نظرم یکی از آن‌ها در مورد اسکندر بود و ربطی به ایران هم نداشت. کتاب دیگرش یادم نیست که چه کتابی بود. روز بعد من عازم تهران بودم. برای نمایشگاه کتاب. صبح دو روز بعد حدود ساعت نه بود که زنگ زد، عصبانی، که من کتاب‌ها را لازم دارم! نگفتم تهرانم و گفتم چشم، می‌آورم. از آن‌جا به خانه تلفن کردم و نشانی کتاب‌ها را دادم و گفتم ببرند و به او بدهند. دو روز فقط گذشته بود و من هنوز کتاب‌ها را ندیده بودم، نمی‌شد به او خیلی نزدیک شد. من از همان اول این را دانسته بودم. هر چه او زنگ می‌زد و هرچه او دعوت می‌کرد. او هم از من کتاب گرفته بود که من حتی پس از مرگش هم چیزی نگفتم. نه  می‌شد به او نزدیک شد و نه می‌شد از او خیلی دور ماند! من این فاصله را به خوبی حفظ کردم و افسوس که این کار را کردم! تردید ندارم که او بخشی از تاریخ معاصر ما بود که ناگفته ماند یا تا جایی که من می‌دانم ناگفته ماند. شاید بعدها دیگران چیزهایی بنویسند یا بخش‌هایی را بروز دهند. من این فرصت را داشتم ولی مرگ شهین خانم آن‌را از میان برد. آن ضبط خبرنگاری بدون حتی یک‌بار استفاده ماند تا تبدیل به وسیله‌ای برای یادآوری یک خاطره‌ دور گردد. 

 بچه‌ها تبدیل به دغدغه اصلی او شده بودند
آخرین دیدارهای من با همایون مربوط به همان ماجرای تئاتر بود، در محلی که به تازگی از مصادره درآمده بود وارد سالن که شدیم، کف سالن تشک کشتی انداخته بودند و روی سن را با تشک کاراته پوشانده بودند. گفت چه کار می‌کنید؟ یکی توضیح داد که قرار است این‌جا را به باشگاه ورزشی اجاره بدهند با عصبانیت گفت لازم نیست. می‌خواهیم این‌جا را تئاتر کنیم. طرف جا زد و گفت«چشم» بعدها فهمیدم که قرارداد اجاره را هم بسته بودند و طرف جرات نکرد بگوید. بعد مرا به دیدن آپارتمان‌هایی برد که برای بچه‌ها آماده کرده بودند. 
به یکی از بلوک‌ها رفتیم. روی صندلی نشست و بچه‌ها دورش جمع شدند. گفت باید این جا کتاب هم باشد. به نظرم قفسه‌ای برای کتاب هم گذاشته بودند. بعد با بچه‌ها گرم اختلاط و خنده شد. بیرون که آمدیم گفت تنها دغدغه‌ام سیر کردن شکم این بچه‌هاست. بچه‌ها تبدیل به دغدغه اصلی او شده بودند. 
اما آخرین دیدار شبی بود که برای دیدن نمایش «سیبی در دست، سودایی در سر» آمده بود. من پس از تمام شدن اجرا او را دیدم که چند نفری اصرار می‌کردند بیاید روی صحنه و نیامد. صبح زنگ زد و گفت دیشب دلم برای تو سوخت! تو چرا این‌جایی؟ و کلی حرف‌های ملاطفت‌آمیز گفتم چیزی بنویسید. 
گفت اگر بنویسم باید از بعضی از بازی‌ها خرده بگیرم. گفتم باشد، ولی ننوشت. عادت به این جور کارها نداشت. اما گفت که بر تبدیل تالار به تئاتر دایمی مصر است و گفت که برآورد هزینه کنم. 
  طی یک ماه تومار زندگیش درهم پیچید 
یک ماه بعد! .... و دیگر نبود. در طول یک ماه بیمار و بدخلق شده بود، توقع بیماری را نداشت. دیگر زنگ نزد. یادداشتی برایش فرستادم، همراه با برآوردها که کار یک گروه تخصصی معماری بود. طبعا پاسخی در کار نبود. گفتند وضعیت خوبی ندارد و در طی یک ماه تومار زندگیش درهم پیچید، او که یک پارچه امید و آرزو و طرح و برنامه بود، او که یک دنیا مهر به طبیعت، به انسان به میهن و به مردم بود، برشانه‌های مردم لاله‌زار می‌رفت تا در کنار همسرش در مقبره‌ای عجیب به خاک سپرده شود. آقای آگاه گفت نمی‌گذاشت برای آن مقبره که قرار بود خودش هم آن‌جا دفن شود، شکل مناسبی ترتیب دهیم. نمی‌خواست خرجی تراشیده شود. کم مصرف بود. کارش قاعده داشت. گفته بودند که خرج آن ربطی به شما یا بنیاد ندارد. سنگ‌هایی را برده بودند که طرحی بدهند. وقتی چند پارچه‌ از آن‌ها را سرهم کرده بودند گفته بود به همین صورت بگذارید. و دیگر تغییری ندهید. شکل عجیبی پیدا کرده بود آن مقبره. وقتی بر شانۀ مردم می‌رفت برگشتم و به جمعیت نگاه کردم. زمین به نظرم خیس بود و باد ملایمی می‌وزید. او را به سمت مقبره‌ای می‌بردند که بر بالای بلندی همچون هیولایی نشسته بود با چند پاره سنگ غول پیکر فقط. و این سادگی چه قدر برازنده قلبی بود که بامهر وطن و مردم و فرهنگ و هنر می‌تپید. این قلب از کوره راه‌ها و حبس و آزارها و شادی و غم‌های بسیاری گذشته بود و در زمانی که هنوز امید زندگی داشت، گویا دل برکن شده بود و در دل خاک‌های لاله‌زار ابدی می‌شد. 

 

ارسال نظر